|
گوسفند ها باد گيس هايش را افشان كرده بود و مي دويد . مي دويد و مويه مي كرد و فرياد مي زد « كوووو ، كووو ؟ » دنبال چي مي گشت ؟ از بالا با سرعت به طرف زمين شيرجه مي رفت . خاك و خاشاك تفتيده كوير را مي كاويد ودوباره سر برمي داشت . لاي پاهايم مي پيچيد ، دورم مي چرخيد و محاصره ام مي كرد . دهن و دماغ و چشمهايم را پر مي كرد و مي رفت و باز … تا جائي كه مي توانستم وگردنم خم مي آورد سرم را ميان سينه ام فرو برده بودم و به شب خيره بودم و باد .شبي كه با آن همه چشم براق مثل يك نا مادري نگاهم مي كرد . چشماني كه ذره ذره هاي شن كور مكورشان كرده بود . بيشتر قوز كردم و پتوي نازك سربازي رو محكم دور تنم پيچاندم . دلم گرفته بود . يعني از همان لحظه اي كه بي سيم پاسگاه خش خش كرد . از همان موقعي كه تازه داشتم حلاوت خواب را لاي ملافه سفيد مزه مزه مي كردم و خنكاي مادرانة تشك را با ذرات وجودم مي مكيدم ، دلم گرفته بود . وقتي بيسيم غرغر كرد . وقتي سرگروهبان قارقار كرد . دلم هري ريخت پائين . يعني دلم گرفت . ولي خودم را به خواب زدم . خوابيدم و خواب ديدم . نه ! فرصتي نشد . مثل نكير منكر بالاي سرم بود . بد عنق و پشمالو . گفتم : چي مي خواي از جونم ، لامصب ؟ : پاشو . :سرگروهبان؛ تورو قران ولم كن . هنوز زوده . ول كن نبود . اونم يه نامادري بود . اصلاً خشت منو با نامادري زده بودند . آسمان نامادري ، گروهبان نامادري . : چيه ، سرگروهبان ؟ : تو چقدر بد خوابي بچه ! انگار اينجا خونه ي خاله ته و منم ننه جونتم ،ها ؟ ... پاشو ؛ پاشو . يه ماشين چپ كرده ! : چي چپ كرده ؟ : يه ماشين پر گوسفند ، دو تام كشته داده ! : كجا ؟ : بغل گوشمون ، پاشو . : چرا من ؟
ماشين انگار گاو بي شاخ و دُمي بود كه از زور خشم سر ش را به خاك سپرده بود و دهن مچاله اش ، دل خاك را كنده بود و فرو رفته بود … شايد هم توبه مي كرد ! توبه مي كردكه آن همه فخر فروخته بود ،آن همه به خودش نازيده بود و پيف پيف كنان از روي زمينِ بي حركت گذشته بود . پشت شيشه اي كه نبود ، سر يك آدم با چشماني كه از حدقه بيرون زده بودند؛ به زمين خيره شده بود . سري پر ازخون ؛ هاشورهايي پر از نرمه شيشه ؛كه برق برق كور مكور ستاره ها را چند برابر مي كرد و او را مثل مترسك بدبخبي نشان ميداد و گوسفندها ... گوسفندها كوير صاف و قهوه اي را ’گل’ گل ، سياه و سفيد كرده بودند و آزاد و بي خيال بيابان را پيش گرفته بودند ؛ مي رفتندند . وقتي آنها را ديدم گفتم : : سرگروهبان ؟! : قوز بالا قوز ! : يعني ؟ : جمعشون كن ، كه فردا طلبكارمون مي شن . : كي ؟ گوسفندا ؟ … جوابم را نداده ؛رفته بود ، همه مي رفتند . مادرم كه رفت ، پدرم آن همه گوسفند و آن همه بچه را به جانم انداخت و خودش رفت ؛تا من زير بارشون له بشم ، پير بشم ، خرد بشم و... پتوبراي باد ناز مي آورد . مي رقصيد و با گوشه هاي شلالش به او چراغ مي دادوبـاد از هما نجا به داخل ميخزيد،دور تنم ميپيچيدو تا عمق وجودم نفوذ مي كرد و صداي گوسفند ها امانم را بريده بود . بع ع ع ، بع ع ع ، بع ع ع . : مرگ ، درد ، بي صاب مونده ها ، چه مرگتونه ؟ هر چي مي كشم از شما مي كشم ، هر جا مي رم ، هر چي از دستتون مي گريزم ، از تو پيشونيم در مي آيين .بياين اينجا جمع شين ! گوسفندها بيقرار بودند . رم كرده بودند . مي دويدند .باد نمي گذاشت بدوم ، نمي توانستم جمعشان كنم ، بي تاب بودند ، ترسيده بودند ، يك طوريشان بود ، من مي دويدم و جيغ مي زدم و آنها بع بع مي كردن . بع ع ع ، بع ع ع ، بع ع ع . : تير سه شُعبه ، حروم بشين ايشااله . هميشه همينطورن . هيچ دردي ندارن ها ، جاشون گرم ، زير پاشون نرم ، مگر راضي مي شن ، سگ مرده ها . فقط مي خوان ول باشن و شكم كاردخورده شونو سير كنن و رو پشت هم جفتك چاركش بازي كنن … َاه ، اين تفنگم مايه ي عذاب شده . بگو امشب اينو به كول من دادين چه ؟ « تفنگ ناموس سربازه !، جان سربازه ! ، تفنگ بايد با جسم و جان سرباز يكي باشه . تفنگ نبايد بي سرباز باشه . تفنگ … » « تفنگو مرگ ، تفنگو درد ، من اينجا اين ناموسو مي خوام چكارش كنم . » بع ع ع ، بع ع ع ، بع ع ع . : بي جون بشين ايشااله . بي جون بشم ايشااله . كُاشكي خواب مي افتادي بابا ، كاشكي … ؟ : كُاشكي چي ؟ : هيچي ! : هيچي يعني چه مرگته ،مي گي من چكار كنم ؟… من مي فهمم دردت از كجايه ! خدا بيامرزه پدرم ، مي گفت « اي مدرسه ها مدرسه كفرن » مي گفت : « آدم كه سواد پيدا كرد اول ديوونه مي شه . اووخ كتاب مي خونه . كتابم كه خوند ، شك پيدا مي كنه . اووخ نه دنيارو داره . نه آخرته » اينهمه سال فرستادمت مدرسه . اونهمه سال حرف گوش اون زنكه ديوونه كردم و تو درس خوندي . َبس َات نيس ؟ تازه . من اين گوسفندارو چكار كنم ؟ : من چكارشون مي تونستم بكنم . ِهخ خ خ ، ِهخ خ ، كجا مي ري سگ ’مرده ؟ لامصبا همه بيابون خدارو ول مي كنن و مي دون برن تو جاده ، برن زير ماشين . مثل اينكه وَر لج منِ مي كنن َور لج من مي رن وگرنه اين همه بيابون … برگرد » : برگرد مدرسه . : نمي ذاره آقا ، مي گه ما تنهائيم . مي گه « همه پيغمبرا چوپون بودن » مي گه « پدر در كودكي دست پسر گيرد كه … : خيله خب ، خيله خب . خدا لعنت كنه اونيكه اين شعرو … طوري نيست . راست مي گه ، پيغمبرا اكثراً چوپان بودن . چوپاني به آدم فرصت مي ده كه فكر كنه ، كه چشماشو باز كنه . تو هم همين كارو بكن ، دركنارش ، كتابم بخون . بخون و فكر كن ، چيز بدي نيست … : ِهخ خ خ ، كارد َور اشكمتون بيايه ، هي . بيا اين َور بي پير . مگر مي گذارن . مگر تونستم . من هيچ وخ فكر نكردم … فقط مي خوندم . مي خوندم و مي خوندم . آقا معلم كتاب مي آورد و من مي خوندم . مي خوندم و همراشون راه مي افتادم از اين شهر به اون شهر . از اين كوچه به اون كوچه ، گم مي شدم ، پيدا مي شدم ، زنده مي شدم . گوسفندا مي رفتن ، منم مي رفتم ، اونا وامي ستادن ، منم وا مي ستادم . مي خوابيدن ، منم مي خوابيدم . ديگه نه پشكلاشونه مي ديدم ، نه بوشونو ، نه گرد و غبار پشتشونو و نه جنگ دعوا شونه ، فقط مي خوندم . مي خوندم كه ’گم بشم ، مي خوندم كه بزرگ بشم ، مي گفتم : « اگه بزرگ بشم ، اگر … »
اگر وزوز تيز باد نبود كه مثل عقرب نيش مي زد و مي سوزاند و مي رفت . باور نمي كردم كه اينجايم ، تو اين كوير ، كنار ماشيني كه چپ كرده ، له شده . باور نمي كردم دو تا آدم مرده . دو تا مرده كنار من هستند ، روبروي من هستند . يكيشون زل زده بود تو خاك . مثل آدمي كه پولش را گم كرده است و چشمهايش ذره ذره خاكهارا زيرورو مـي كـرد و آن يـكي … اگـر گوسفندها نبودند؟ اگـر ماشين پـر آدم بـود ؟ ! … بازهم من ميبايست اينجا باشم ! آهسته آهسته رفتم بالاي سرشان . نگاهشان كردم . نگاهش كردم كه باورم بشه . سرش را بالا گرفتم . سرش راحت بالا آمد . اخم كرده بود . حتماً داشته فكر مي كرده ! به چي فكر مي كردي ؟ … به هيچي ! هيچ وقت فكر نمي كردم و نفهميدم آن همه سال كي تمام شد . نفهميدم چطور بزرگ شدم . نفهميدم بزرگ شدن و بزرگي يعني چي . تا … : بايد بري سربازي . : چي ؟ كجا ؟ : معلوم نيس ، هر جا فرستادنت . : گوسفندارو چكاركنم ؟ ِهخخخ ، بيا اين طرف . لامروت درست وسط جاده وايساده !... ده برو گمشو . حروم لقمه . من نمي فهمم . اينا رو كجا مي بردن ؟
هيچ كس نمي فهميد ، هيچ كس نمي د انست كجا ميرويم ،كجا مي برد نمان؛ چرا مي بر دن . فقط جايمان تنگ بود . يه گله آدم . از همه رنگ ، ازهمه جا ، فقط مي دانستيم مي رويم سربازي .دل مان خوش بود كه لباس نو مي دهند و پوتينهاي نو ، كلاه نو ، بزرگ مي شيم ، مرد مي شيم . مرد مي شيم . از ماشين كه پياده شديم . مات بوديم ، گم بوديم . هر كسي به طرفي رفت . دهنمان مثل بز باز بود . چشمهايمان سرگردان . دلممان مي خواست بريم ، بگرديم ، ببينيم . نه ! فقط مي خواستيم بريم . بريم . : همه به خط شين . شش نفر جلو ، بقيه پشت سرش ، فهميدين ؟ سرگروهبان بود . جمعمون كرد . به خطمون كرد . جيغ مي زد ، داد مي زد . هل مي داد ، پا به زمين مي كوبيد . : بيا اينور ، يابو ، كجا مي ري ؟ : هخ خ خ زبون نفهم ، آخه من چه جوري حاليتون كنم كه نبايد برين رو جاده . مي خواستيم جائي پيدا كنيم كه آرام باشيم ، راحت باشيم ، بدويم ، بخوابيم . وقتي سرگروهبان كه قدبلند بود و چارشونه ، راهمون انداخت ، به خطمان كرد و دويد و دواندمان ، چه راحت شديم . : تندتر ، تن تر ! اَك ، او ، اِ . اَك ، او ، اِ . اَك ، او ، اِ . بدوين ! بدوين .َاك ؛ او؛ اِ . اك ؛او؛ اِ
باد امان همه چيز و همه كس را بريده بود . من ، شنهاي نرم و قهوه اي ، شنهائي كه شن نبودن ، آدم بودن ، بز بودن ، گوسفند بودن . و باد آرام آرام و حركتشان مي داد . مي برد و مي رقصاندشان . چشمهايم سنگين شده بود و مي سوخت .كاشكي مي خوابيدن ! آرام مي گرفتند . يعني گوسفندا نمي خوابن؟ . : مثل بچه آدم بگيرين بخوابين . صداتونم در نياد . واي به حالتون اگه جيكتون در بياد . هنوز سر شب بود . و ما عادت به … « برپا ، برپا » هنوز هوا تاريك بود كه … « برپا ، برپا » با زبانِ ديگري حرف مي زد . فرياد مي زد . زباني كه ما نمي شناختيم و فقط نگاهش مي كرديم . « مگر نفهميدين چي گفتم ! بشمار سه ، بايد بپرين بيرون . بشمار يك … بشمار دو … بشمار سه … ديگر تنها نبوديم . ديگر هيچ وقت ، تنها نبوديم . هميشه سرگروهبان يا جلويمان بود يا پشت سرمان ، فرياد مي زد . فرمان مي داد . « بشمار سه دست بزنين به ديوار و برگردين ، بشمار سه برين دستشوئي و برگردين … هر شب جوراباتون بايد شسته باشه . كفشاتون هميشه واكس زده باشه . فهميدين ؟ : بعله . : بعله نه . بعله سركار .: بعله سركار . : بلندتر . : بعله سركار ، بعله سركار ، بعله سركار . بع بع بع ع ع ع . بع ع ع . بع ع ع .
صحرا بود . باد بود . جنگ بود . سرگروهبان مثل گرگ بود ! گرگ بود ! جنگ بود . « بع ع ع ، بع ع ع » باد بود ، باد بود . همه چيز قاطي بود . آتش ، دود ، باد ، صبحگاه بود . افسر ، افسرها ، سرگروهبان ،سر گروهبا نها؛ صدا ، صدا ، كوووه ، كوووه ، بع له . بع ع له . بع ع ع له ، فلج شده بودم . مي خواستم بدوم ، مي دويدم ، مي دويدم . … با ترس از خواب پريدم . فقط صداي باد بود . هوووو ، هوووو ، گوسفندها ترس خورده دورم جمع شده بودند . قوز كرده بودند . آماده ي فرار بودند . مثل اينكه با چشمهايشان من را صدا مي كردند . از من كمك مي خواستند . از ترس آنها من هم ترسيدم به اطرافم نگاه كردم . غير از تاريكي هيچ چيزنبود .چشمهايم را بستم با دقت صدا هاي اطرافم را از هم جدا كردم . غير از صدا هاي هميشگي بيابان؛ يك صداي ديگري هم بود . صدايي كه نه من ميشناختم ونه گوسفند ها . خودم را جمع كردم وگوش دادم . نه ! صدائي مي آمد . مي پيچيد و مي آمد . اوووو ، اوووو … به گوسفند ها گفتم : صداي باد نيس ؟! شغاله ؛ نه ؟! نه ! صداي گرگه ... صدا بيشتر شد . نزديك تر شد . گوسفندها ترسيده ؛دورم حلقه زدند . به سرعت از جايم بلند شدم . پتو زمينگير شد . باد محاصره ام كرد . پيچاندتم ، مچاله ام كرد . چيزي تو هوا بود كه من نمي فهميدم ، اما حس مي كردم .گوسفندا هم فهميده بودندو لحظه به لحظه بيشتر توي هم گره مي خوردند . هوا پر از ترس بود پر از ... « يك سرباز خوب ، سربازيه كه بوي دشمن رو تو هوا حس كنه … تو چرا مثل بز دهنت باز مونده ؟ » نگاهم ميكردند ، نگاهم مي كردندو پا به پا مي شدند . از نگاهشان جِرّم گرفته بود ؛از ترسي كه توي نگاهشان بود و عصبي ام مي كرد ؛ بدم مي آمد . آهسته گفتم : تا حالا كه خبري نبود ، منو هيچي حساب نمي كردين ، حالا چطور شده ؛ ها ؟ … « تاپ ، تاپ ؛تاپ ...» چيزي رو شنها حركت مي كرد « تاپ ،تاپ ؛تاپ ؛ تاپ » صدا ؛آرام بود و محتاط ! مسير صدا را تعقيب كردم ؛ واويلاي ظلمت بود . دلم مي خواست فرياد بزنم . كسي تو دلم بود كه مي خواست جيغ بزند . فرياد بكشد .اما دهنم را محكم گرفتم . صدا به كاميون رسيد . « تاپ ، تاپ؛تاپ؛ تاپ !» نمي فهميدم تاپ تاپ قلب خودم بود يا صداي كس ديگري . گوسفندها؛ بي صدا تو هم جمع شدند؛ فشرده تر شدند . نگام مي كردند ، التماس مي كردند . حرصم گرفت ، دهنم باز شد . فرياد غلغل كرد . جوشيد و از دهنم بيرون دويد « برين عقب كثافتا ، برين عقب تا ببينم چكار بايد بكنم . » ...« اين جور مواقع سرباز بايد خونسرد باشه . تفنگشو از ضامن خارج ميكنه . دستشو مي ذاره رو ماشه و به طرف جان پناهي ميره كه بتونه … » همين كار را كردم . هنوز يك قدم برنداشته بودم كه گوسفندها از من نا اميد شدند و رم كردند ، حركت كردند ، دويدند . دمبه هاشون مثل آدمي كه دست بزنه ، به پشتشان مي خورد و صدا مي كرد . « تق ، تق ، تتق تق ، تق ، تق … » و بطرف جاده مي رفتند . نمي دان ماز ترس بود يا ...من هم دويدم . پشت سرشان بودم توي يك صف بوديم . مي دويديم ، مي دويدم و اصلا نمي فهميدم ؛ براي چي مي دوم ! مي دويدم تا جمعشون كنم ، برشون گردونم؛ يا… حالا يادم آمد … وسط ميدان صبحگاه بوديـم . ورزش بـود . مي دويـديـم . بـا هر ضـربه ي پاي چپ؛ كف دستهايمان را محكم بهم مي زديم « تق ، تق ، تتق ، تق » سرهنگ بالاي جايگاه بود و مثل ديوونه ها تند تند دستاشو تكون مي داد و فرياد مي زد . سرگروهبان پشت سرمون بود و داد مي زد : برگرد ! منم ! شوخي كردم ! برگرد ! كجا مي ري نره خر ! روي جاده بوديم ، دو تا چشم از دور برق برق مي زد . دو تا خط نور كه تند و پر شتاب به طرفمان مي آمد . گوسفندها مثل پروانه بطرفش مي دويدند ، انگار به خطشان كرده بودند . سياه ، سفيد ، سياه سفيد . هيچي نمي فهميدند . « روي خط سفيد ، همه به دنبال هم ، نظم رو بهم نزن يابو ، بدو ، بدو » صدايشان مي كردم ؟ جلويشان را مي گرفتم ؟ يا فقط دنبالشان مي دويدم ؟ شايد من هم مثل آنها شده بودم . « بدو ، بدو ؛بدو ؛بدو واينستا ؛ كف بزن ؛ كف بزن يالله گ با هم ؛باهم ؛ باهم » « تق نق تتق تق . تق تق تتق تق ...» نور نزديك مي شد . نزديك تر و نزديك تر . اژدهائي بود كه از چشمانش آتش مي باريد و رجز مي خواند « بووق ، بووق » گوسفندا ترسيدند ، شنيدند ، اژدها يورش برد . سر ، دست ، خون ، خون ، «بع ع ع ، بع ع ع ع بع ع ع ع ع ... .» « گوسفندا رو ولشون كن ، خودتو نجات بده ! » گوسفندها به كناره ي جاده دويدند . ايستادند ، تسليم شدند ، تسليم صدا و هيبت صدا . « بوووق ، بوووق بووووووووووووووووووق» بيدار شدم ، بيدار بودم . صبحگاه نبود . اژدها نبود . كاميون نعره مي زد . جيغ مي زد و جلو مي آمد . ديگر گوسفندي نمانده بود .كاميون زوزه مي كشيد « قيس س س سسسس س س » بطرف بيابان ندويدم . پس ننشستم ، پاهايم اطاعت نمي كردند . مي فهميدند اما … فقط نگاهش مي كردم . « باتوَام يابو؛ به چپ ، چپ » صداي سرگروهبان بود . پاهايم نا خواسته اطاعت كردند . پاي چپم محكم به زمين خورد .پاي راستم تا نيمه چرخيد .تا بالا تنه ام را چرخا ندم ، كوهي از آهن اسيرم كرد . به هوا پرتم كرد . كاميون چرخيد . برگشت ، نور روي گوسفندها افتاد . سرگروهبان توي سرش زد و بطرفم دويد . گفتم : حرفِ گوشم نكردن . سرگروهبان منم كاري نتونستم بكنم . من كاري نكردم . منم مثل اونا … دستش را روي دهنم گـذاشت ، گوسـفندها زيـر نـور ماشين آرام آرام سرشاخه هاي تند و تيز خار را سق مي زدند . چيزي از شب توي چشمهايم ريخت ، سياه ، قرمز ، گوسفندها آرام بودند . آرامِ آرام .
اسفند 79
|
|