'گوسفند ها

علي اکبر کرماني نِژاد
alekermane@yahoo.com

گوسفند ها
باد گيس هايش را افشان كرده بود و مي دويد . مي دويد و مويه مي كرد و فرياد مي زد « كوووو ، كووو ؟ »
دنبال چي مي گشت ؟ از بالا با سرعت به طرف زمين شيرجه مي رفت . خاك و خاشاك تفتيده كوير را مي كاويد ودوباره سر برمي داشت . لاي پاهايم مي پيچيد ، دورم مي چرخيد و محاصره ام مي كرد . دهن و دماغ و چشمهايم را پر مي كرد و مي رفت و باز …
تا جائي كه مي توانستم وگردنم خم مي آورد سرم را ميان سينه ام فرو برده بودم و به شب خيره بودم و باد .شبي كه با آن همه چشم براق مثل يك نا مادري نگاهم مي كرد . چشماني كه ذره ذره هاي شن كور مكورشان كرده بود . بيشتر قوز كردم و پتوي نازك سربازي رو محكم دور تنم پيچاندم . دلم گرفته بود . يعني از همان لحظه اي كه بي سيم پاسگاه خش خش كرد . از همان موقعي كه تازه داشتم حلاوت خواب را لاي ملافه سفيد مزه مزه مي كردم و خنكاي مادرانة تشك را با ذرات وجودم مي مكيدم ، دلم گرفته بود .
وقتي بيسيم غرغر كرد . وقتي سرگروهبان قارقار كرد . دلم هري ريخت پائين . يعني دلم گرفت . ولي خودم را به خواب زدم . خوابيدم و خواب ديدم . نه ! فرصتي نشد . مثل نكير منكر بالاي سرم بود . بد عنق و پشمالو .
گفتم : چي مي خواي از جونم ، لامصب ؟
: پاشو .
:سرگروهبان؛ تورو قران ولم كن . هنوز زوده .
ول كن نبود . اونم يه نامادري بود . اصلاً خشت منو با نامادري زده بودند . آسمان نامادري ، گروهبان نامادري .
: چيه ، سرگروهبان ؟
: تو چقدر بد خوابي بچه ! انگار اينجا خونه ي خاله ته و منم ننه جونتم ،ها ؟ ... پاشو ؛ پاشو . يه ماشين چپ كرده !
: چي چپ كرده ؟
: يه ماشين پر گوسفند ، دو تام كشته داده !
: كجا ؟
: بغل گوشمون ، پاشو .
: چرا من ؟

ماشين انگار گاو بي شاخ و دُمي بود كه از زور خشم سر ش را به خاك سپرده بود و دهن مچاله اش ، دل خاك را كنده بود و فرو رفته بود … شايد هم توبه مي كرد ! توبه مي كردكه آن همه فخر فروخته بود ،آن همه به خودش نازيده بود و پيف پيف كنان از روي زمينِ بي حركت گذشته بود .
پشت شيشه اي كه نبود ، سر يك آدم با چشماني كه از حدقه بيرون زده بودند؛ به زمين خيره شده بود . سري پر ازخون ؛ هاشورهايي پر از نرمه شيشه ؛كه برق برق كور مكور ستاره ها را چند برابر مي كرد و او را مثل مترسك بدبخبي نشان ميداد و گوسفندها ...
گوسفندها كوير صاف و قهوه اي را ’گل’ گل ، سياه و سفيد كرده بودند و آزاد و بي خيال بيابان را پيش گرفته بودند ؛ مي رفتندند . وقتي آنها را ديدم گفتم :
: سرگروهبان ؟!
: قوز بالا قوز !
: يعني ؟
: جمعشون كن ، كه فردا طلبكارمون مي شن .
: كي ؟ گوسفندا ؟

جوابم را نداده ؛رفته بود ، همه مي رفتند . مادرم كه رفت ، پدرم آن همه گوسفند و آن همه بچه را به جانم انداخت و خودش رفت ؛تا من زير بارشون له بشم ، پير بشم ، خرد بشم و...
پتوبراي باد ناز مي آورد . مي رقصيد و با گوشه هاي شلالش به او چراغ مي دادوبـاد از هما نجا به داخل ميخزيد،دور تنم ميپيچيدو تا عمق وجودم نفوذ مي كرد و صداي گوسفند ها امانم را بريده بود .
بع ع ع ، بع ع ع ، بع ع ع .
: مرگ ، درد ، بي صاب مونده ها ، چه مرگتونه ؟ هر چي مي كشم از شما مي كشم ، هر جا مي رم ، هر چي از دستتون مي گريزم ، از تو پيشونيم در مي آيين .بياين اينجا جمع شين !
گوسفندها بيقرار بودند . رم كرده بودند . مي دويدند .باد نمي گذاشت بدوم ، نمي توانستم جمعشان كنم ، بي تاب بودند ، ترسيده بودند ، يك طوريشان بود ، من مي دويدم و جيغ مي زدم و آنها بع بع مي كردن .
بع ع ع ، بع ع ع ، بع ع ع .
: تير سه شُعبه ، حروم بشين ايشااله . هميشه همينطورن . هيچ دردي ندارن ها ، جاشون گرم ، زير پاشون نرم ، مگر راضي مي شن ، سگ مرده ها . فقط مي خوان ول باشن و شكم كاردخورده شونو سير كنن و رو پشت هم جفتك چاركش بازي كنن … َاه ، اين تفنگم مايه ي عذاب شده . بگو امشب اينو به كول من دادين چه ؟
« تفنگ ناموس سربازه !، جان سربازه ! ، تفنگ بايد با جسم و جان سرباز يكي باشه . تفنگ نبايد بي سرباز باشه . تفنگ … »
« تفنگو مرگ ، تفنگو درد ، من اينجا اين ناموسو مي خوام چكارش كنم . »
بع ع ع ، بع ع ع ، بع ع ع .
: بي جون بشين ايشااله . بي جون بشم ايشااله . كُاشكي خواب مي افتادي بابا ، كاشكي … ؟
: كُاشكي چي ؟
: هيچي !
: هيچي يعني چه مرگته ،مي گي من چكار كنم ؟… من مي فهمم دردت از كجايه ! خدا بيامرزه پدرم ، مي گفت « اي مدرسه ها مدرسه كفرن » مي گفت : « آدم كه سواد پيدا كرد اول ديوونه مي شه . اووخ كتاب مي خونه . كتابم كه خوند ، شك پيدا مي كنه . اووخ نه دنيارو داره . نه آخرته » اينهمه سال فرستادمت مدرسه . اونهمه سال حرف گوش اون زنكه ديوونه كردم و تو درس خوندي . َبس َات نيس ؟ تازه . من اين گوسفندارو چكار كنم ؟
: من چكارشون مي تونستم بكنم . ِهخ خ خ ، ِهخ خ ، كجا مي ري سگ ’مرده ؟ لامصبا همه بيابون خدارو ول مي كنن و مي دون برن تو جاده ، برن زير ماشين . مثل اينكه وَر لج منِ مي كنن َور لج من مي رن وگرنه اين همه بيابون … برگرد »
: برگرد مدرسه .
: نمي ذاره آقا ، مي گه ما تنهائيم . مي گه « همه پيغمبرا چوپون بودن » مي گه « پدر در كودكي دست پسر گيرد كه …
: خيله خب ، خيله خب . خدا لعنت كنه اونيكه اين شعرو … طوري نيست . راست مي گه ، پيغمبرا اكثراً چوپان بودن . چوپاني به آدم فرصت مي ده كه فكر كنه ، كه چشماشو باز كنه . تو هم همين كارو بكن ، دركنارش ، كتابم بخون . بخون و فكر كن ، چيز بدي نيست …
: ِهخ خ خ ، كارد َور اشكمتون بيايه ، هي . بيا اين َور بي پير . مگر مي گذارن . مگر تونستم . من هيچ وخ فكر نكردم …
فقط مي خوندم . مي خوندم و مي خوندم . آقا معلم كتاب مي آورد و من مي خوندم . مي خوندم و همراشون راه مي افتادم از اين شهر به اون شهر . از اين كوچه به اون كوچه ، گم مي شدم ، پيدا مي شدم ، زنده مي شدم . گوسفندا مي رفتن ، منم مي رفتم ، اونا وامي ستادن ، منم وا مي ستادم . مي خوابيدن ، منم مي خوابيدم . ديگه نه پشكلاشونه مي ديدم ، نه بوشونو ، نه گرد و غبار پشتشونو و نه جنگ دعوا شونه ، فقط مي خوندم . مي خوندم كه ’گم بشم ، مي خوندم كه بزرگ بشم ، مي گفتم : « اگه بزرگ بشم ، اگر … »

اگر وزوز تيز باد نبود كه مثل عقرب نيش مي زد و مي سوزاند و مي رفت . باور نمي كردم كه اينجايم ، تو اين كوير ، كنار ماشيني كه چپ كرده ، له شده . باور نمي كردم دو تا آدم مرده . دو تا مرده كنار من هستند ، روبروي من هستند . يكيشون زل زده بود تو خاك . مثل آدمي كه پولش را گم كرده است و چشمهايش ذره ذره خاكهارا زيرورو مـي كـرد و آن يـكي … اگـر گوسفندها نبودند؟ اگـر ماشين پـر آدم بـود ؟ ! … بازهم من ميبايست اينجا باشم !
آهسته آهسته رفتم بالاي سرشان . نگاهشان كردم . نگاهش كردم كه باورم بشه . سرش را بالا گرفتم . سرش راحت بالا آمد . اخم كرده بود . حتماً داشته فكر مي كرده ! به چي فكر مي كردي ؟ …
به هيچي ! هيچ وقت فكر نمي كردم و نفهميدم آن همه سال كي تمام شد . نفهميدم چطور بزرگ شدم . نفهميدم بزرگ شدن و بزرگي يعني چي . تا …
: بايد بري سربازي .
: چي ؟ كجا ؟
: معلوم نيس ، هر جا فرستادنت .
: گوسفندارو چكاركنم ؟
ِهخخخ ، بيا اين طرف . لامروت درست وسط جاده وايساده !... ده برو گمشو . حروم لقمه . من نمي فهمم . اينا رو كجا مي بردن ؟

هيچ كس نمي فهميد ، هيچ كس نمي د انست كجا ميرويم ،كجا مي برد نمان؛ چرا مي بر دن . فقط جايمان تنگ بود . يه گله آدم . از همه رنگ ، ازهمه جا ، فقط مي دانستيم مي رويم سربازي .دل مان خوش بود كه لباس نو مي دهند و پوتينهاي نو ، كلاه نو ، بزرگ مي شيم ، مرد مي شيم . مرد مي شيم .
از ماشين كه پياده شديم . مات بوديم ، گم بوديم . هر كسي به طرفي رفت . دهنمان مثل بز باز بود . چشمهايمان سرگردان . دلممان مي خواست بريم ، بگرديم ، ببينيم . نه ! فقط مي خواستيم بريم . بريم .
: همه به خط شين . شش نفر جلو ، بقيه پشت سرش ، فهميدين ؟
سرگروهبان بود . جمعمون كرد . به خطمون كرد . جيغ مي زد ، داد مي زد . هل مي داد ، پا به زمين مي كوبيد .
: بيا اينور ، يابو ، كجا مي ري ؟
: هخ خ خ زبون نفهم ، آخه من چه جوري حاليتون كنم كه نبايد برين رو جاده .
مي خواستيم جائي پيدا كنيم كه آرام باشيم ، راحت باشيم ، بدويم ، بخوابيم . وقتي سرگروهبان كه قدبلند بود و چارشونه ، راهمون انداخت ، به خطمان كرد و دويد و دواندمان ، چه راحت شديم .
: تندتر ، تن تر ! اَك ، او ، اِ . اَك ، او ، اِ . اَك ، او ، اِ . بدوين ! بدوين .َاك ؛ او؛ اِ . اك ؛او؛ اِ

باد امان همه چيز و همه كس را بريده بود . من ، شنهاي نرم و قهوه اي ، شنهائي كه شن نبودن ، آدم بودن ، بز بودن ، گوسفند بودن . و باد آرام آرام و حركتشان مي داد . مي برد و مي رقصاندشان . چشمهايم سنگين شده بود و مي سوخت .كاشكي مي خوابيدن ! آرام مي گرفتند . يعني گوسفندا نمي خوابن؟ .
: مثل بچه آدم بگيرين بخوابين . صداتونم در نياد . واي به حالتون اگه جيكتون در بياد .
هنوز سر شب بود . و ما عادت به …
« برپا ، برپا »
هنوز هوا تاريك بود كه …
« برپا ، برپا »
با زبانِ ديگري حرف مي زد . فرياد مي زد . زباني كه ما نمي شناختيم و فقط نگاهش مي كرديم .
« مگر نفهميدين چي گفتم ! بشمار سه ، بايد بپرين بيرون . بشمار يك … بشمار دو … بشمار سه …
ديگر تنها نبوديم . ديگر هيچ وقت ، تنها نبوديم . هميشه سرگروهبان يا جلويمان بود يا پشت سرمان ، فرياد مي زد . فرمان مي داد .
« بشمار سه دست بزنين به ديوار و برگردين ، بشمار سه برين دستشوئي و برگردين … هر شب جوراباتون بايد شسته باشه . كفشاتون هميشه واكس زده باشه . فهميدين ؟
: بعله .
: بعله نه . بعله سركار .:
بعله سركار .
: بلندتر .
: بعله سركار ، بعله سركار ، بعله سركار . بع بع بع ع ع ع . بع ع ع . بع ع ع .

صحرا بود . باد بود . جنگ بود . سرگروهبان مثل گرگ بود ! گرگ بود ! جنگ بود . « بع ع ع ، بع ع ع » باد بود ، باد بود . همه چيز قاطي بود . آتش ، دود ، باد ، صبحگاه بود . افسر ، افسرها ، سرگروهبان ،سر گروهبا نها؛ صدا ، صدا ، كوووه ، كوووه ، بع له . بع ع له . بع ع ع له ، فلج شده بودم . مي خواستم بدوم ، مي دويدم ، مي دويدم . …
با ترس از خواب پريدم . فقط صداي باد بود . هوووو ، هوووو ،
گوسفندها ترس خورده دورم جمع شده بودند . قوز كرده بودند . آماده ي فرار بودند . مثل اينكه با چشمهايشان من را صدا مي كردند . از من كمك مي خواستند . از ترس آنها من هم ترسيدم به اطرافم نگاه كردم . غير از تاريكي هيچ چيزنبود .چشمهايم را بستم با دقت صدا هاي اطرافم را از هم جدا كردم . غير از صدا هاي هميشگي بيابان؛ يك صداي ديگري هم بود . صدايي كه نه من ميشناختم ونه گوسفند ها . خودم را جمع كردم وگوش دادم . نه ! صدائي مي آمد . مي پيچيد و مي آمد . اوووو ، اوووو … به گوسفند ها گفتم : صداي باد نيس ؟! شغاله ؛ نه ؟! نه ! صداي گرگه ...
صدا بيشتر شد . نزديك تر شد . گوسفندها ترسيده ؛دورم حلقه زدند . به سرعت از جايم بلند شدم . پتو زمينگير شد . باد محاصره ام كرد . پيچاندتم ، مچاله ام كرد . چيزي تو هوا بود كه من نمي فهميدم ، اما حس مي كردم .گوسفندا هم فهميده بودندو لحظه به لحظه بيشتر توي هم گره مي خوردند . هوا پر از ترس بود پر از ...
« يك سرباز خوب ، سربازيه كه بوي دشمن رو تو هوا حس كنه … تو چرا مثل بز دهنت باز مونده ؟ »
نگاهم ميكردند ، نگاهم مي كردندو پا به پا مي شدند . از نگاهشان جِرّم گرفته بود
؛از ترسي كه توي نگاهشان بود و عصبي ام مي كرد ؛ بدم مي آمد . آهسته گفتم : تا حالا كه خبري نبود ، منو هيچي حساب نمي كردين ، حالا چطور شده ؛ ها ؟ …
« تاپ ، تاپ ؛تاپ ...»
چيزي رو شنها حركت مي كرد
« تاپ ،تاپ ؛تاپ ؛ تاپ »
صدا ؛آرام بود و محتاط ! مسير صدا را تعقيب كردم ؛ واويلاي ظلمت بود .
دلم مي خواست فرياد بزنم . كسي تو دلم بود كه مي خواست جيغ بزند . فرياد بكشد .اما دهنم را محكم گرفتم . صدا به كاميون رسيد .
« تاپ ، تاپ؛تاپ؛ تاپ !»
نمي فهميدم تاپ تاپ قلب خودم بود يا صداي كس ديگري . گوسفندها؛ بي صدا تو هم جمع شدند؛ فشرده تر شدند . نگام مي كردند ، التماس مي كردند . حرصم گرفت ، دهنم باز شد . فرياد غلغل كرد . جوشيد و از دهنم بيرون دويد « برين عقب كثافتا ، برين عقب تا ببينم چكار بايد بكنم . »
...« اين جور مواقع سرباز بايد خونسرد باشه . تفنگشو از ضامن خارج ميكنه . دستشو مي ذاره رو ماشه و به طرف جان پناهي ميره كه بتونه … »
همين كار را كردم . هنوز يك قدم برنداشته بودم كه گوسفندها از من نا اميد شدند و رم كردند ، حركت كردند ، دويدند . دمبه هاشون مثل آدمي كه دست بزنه ، به پشتشان مي خورد و صدا مي كرد . « تق ، تق ، تتق تق ، تق ، تق … » و بطرف جاده مي رفتند . نمي دان ماز ترس بود يا ...من هم دويدم . پشت سرشان بودم توي يك صف بوديم . مي دويديم ، مي دويدم و اصلا نمي فهميدم ؛ براي چي مي دوم ! مي دويدم تا جمعشون كنم ، برشون گردونم؛ يا… حالا يادم آمد …
وسط ميدان صبحگاه بوديـم . ورزش بـود . مي دويـديـم . بـا هر ضـربه ي پاي چپ؛ كف دستهايمان را محكم بهم مي زديم
« تق ، تق ، تتق ، تق »
سرهنگ بالاي جايگاه بود و مثل ديوونه ها تند تند دستاشو تكون مي داد و فرياد مي زد . سرگروهبان پشت سرمون بود و داد مي زد : برگرد ! منم ! شوخي كردم ! برگرد ! كجا مي ري نره خر !
روي جاده بوديم ، دو تا چشم از دور برق برق مي زد . دو تا خط نور كه تند و پر شتاب به طرفمان مي آمد . گوسفندها مثل پروانه بطرفش مي دويدند ، انگار به خطشان كرده بودند . سياه ، سفيد ، سياه سفيد . هيچي نمي فهميدند .
« روي خط سفيد ، همه به دنبال هم ، نظم رو بهم نزن يابو ، بدو ، بدو »
صدايشان مي كردم ؟ جلويشان را مي گرفتم ؟ يا فقط دنبالشان مي دويدم ؟ شايد من هم مثل آنها شده بودم . « بدو ، بدو ؛بدو ؛بدو واينستا ؛ كف بزن ؛ كف بزن يالله گ با هم ؛باهم ؛ باهم »
« تق نق تتق تق . تق تق تتق تق ...»
نور نزديك مي شد . نزديك تر و نزديك تر . اژدهائي بود كه از چشمانش آتش مي باريد و رجز مي خواند « بووق ، بووق »
گوسفندا ترسيدند ، شنيدند ، اژدها يورش برد . سر ، دست ، خون ، خون ،
«بع ع ع ، بع ع ع ع بع ع ع ع ع ... .»
« گوسفندا رو ولشون كن ، خودتو نجات بده ! »
گوسفندها به كناره ي جاده دويدند . ايستادند ، تسليم شدند ، تسليم صدا و هيبت صدا . « بوووق ، بوووق بووووووووووووووووووق»
بيدار شدم ، بيدار بودم . صبحگاه نبود . اژدها نبود . كاميون نعره مي زد . جيغ مي زد و جلو مي آمد . ديگر گوسفندي نمانده بود .كاميون زوزه مي كشيد « قيس س س سسسس س س » بطرف بيابان ندويدم . پس ننشستم ، پاهايم اطاعت نمي كردند . مي فهميدند اما … فقط نگاهش مي كردم .
« باتوَام يابو؛ به چپ ، چپ »
صداي سرگروهبان بود . پاهايم نا خواسته اطاعت كردند . پاي چپم محكم به زمين خورد .پاي راستم تا نيمه چرخيد .تا بالا تنه ام را چرخا ندم ، كوهي از آهن اسيرم كرد . به هوا پرتم كرد . كاميون چرخيد . برگشت ، نور روي گوسفندها افتاد . سرگروهبان توي سرش زد و بطرفم دويد .
گفتم : حرفِ گوشم نكردن . سرگروهبان منم كاري نتونستم بكنم . من كاري نكردم . منم مثل اونا …
دستش را روي دهنم گـذاشت ، گوسـفندها زيـر نـور ماشين آرام آرام سرشاخه هاي تند و تيز خار را سق مي زدند . چيزي از شب توي چشمهايم ريخت ، سياه ، قرمز ، گوسفندها آرام بودند . آرامِ آرام .

اسفند 79





 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30377< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي